ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ترسیده بود. آخر چند وقتی بود که خانه را محاصره کرده بودند و او هم خیلی اهل جنگ نبود. آخرین پسر پیرمرد را میگویم. هرجا میرفت سرش را بالا میگرفت و میگفت من درس خواندهام و مثل برادرهای دیگر نظامی نیستم. بیشرفها این چند روز آخر آب و غذا را هم روی خانه بسته بودند و زنها و بچهها خیلی ناله میزدند و پریشان بودند. ارباب از همان اول که پیرمرد خانه را از دستش درآورده بود یک نگاه چپی به اینجا داشت. هنوز همه ده مال او بود ولی چشم نداشت ببیند یکی از بهترین خانههای ده مال او نباشد. خیلی برایش اف داشت مخصوصاً که چندباری هم با نوکرهایش ریخته بود که خانه را پس بگیرد و نتوانسته بود و پاک ضایع شده بود. مثل تیغ توی گلویش گیر کرده بود مخصوصاً که تازگیها ولولههایی هم از خانههای همسایه بلند شده بود. البته ارباب حسابی حالیشان کرده بود که ده صاحاب دارد
و هرتی هرتی نیست ولی خب خانه پیرمرد بدجوری روی اعصابش راه میرفت. غیر از آن حمله های اول، تا حالا چندباری سر چیزهای مختلف با پیرمرد و پسرهایش درگیر شده بود ولی کاری از پیش نبرده بود. میگفت لامصبها معلوم نیست در آن خانه چه دیدهاند که اینطوری پایش وایستادهاند. همیشه دنبال بهانه میگشت تا یکطوری خانه را از دست پیرمرد و پسرهایش خارج کند تا اینکه سروکله درخت پیدا شد. ادامه مطلب ...