ترسیده بود. آخر چند وقتی بود که خانه را محاصره کرده بودند و او هم خیلی اهل جنگ نبود. آخرین پسر پیرمرد را میگویم. هرجا میرفت سرش را بالا میگرفت و میگفت من درس خواندهام و مثل برادرهای دیگر نظامی نیستم. بیشرفها این چند روز آخر آب و غذا را هم روی خانه بسته بودند و زنها و بچهها خیلی ناله میزدند و پریشان بودند. ارباب از همان اول که پیرمرد خانه را از دستش درآورده بود یک نگاه چپی به اینجا داشت. هنوز همه ده مال او بود ولی چشم نداشت ببیند یکی از بهترین خانههای ده مال او نباشد. خیلی برایش اف داشت مخصوصاً که چندباری هم با نوکرهایش ریخته بود که خانه را پس بگیرد و نتوانسته بود و پاک ضایع شده بود. مثل تیغ توی گلویش گیر کرده بود مخصوصاً که تازگیها ولولههایی هم از خانههای همسایه بلند شده بود. البته ارباب حسابی حالیشان کرده بود که ده صاحاب دارد
و هرتی هرتی نیست ولی خب خانه پیرمرد بدجوری روی اعصابش راه میرفت. غیر از آن حمله های اول، تا حالا چندباری سر چیزهای مختلف با پیرمرد و پسرهایش درگیر شده بود ولی کاری از پیش نبرده بود. میگفت لامصبها معلوم نیست در آن خانه چه دیدهاند که اینطوری پایش وایستادهاند. همیشه دنبال بهانه میگشت تا یکطوری خانه را از دست پیرمرد و پسرهایش خارج کند تا اینکه سروکله درخت پیدا شد. درختِ داخل حیاط خانه البته از اول بود ولی پسر ِقبل از پسرآخری خوب بهش رسیده بود و حالا شاخ و برگش از بیرون خانه چشم همه را گرفته بود. پیرمرد نظرش این بود که درخت اگر باشد هم سایه و آبرویی برای خانه دارد و هم در شرایطی که بازار دست ارباب بود غذای اهل خانه را تأمین میکرد. ولی درخت، ارباب را حسابی ترسانده بود و دوستان ارباب را بیشتر از او. ارباب و دوستانش خیال میکردند که درخت یک حیله جنگی است. پشت شاخ و برگ آن یا زیر ریشه هایش پیرمرد دارد تفنگ میسازد. اصلاً فکر میکرد آخر همین درخت را زمین میزنند و با چویش نیزه و کمان و منجنیق میسازند و به ارباب حمله میکنند. اولش بعضیها فکر میکردند که این هم یکی دیگر از پیله کردنهای اربابی است ولی بعد از کشته شدن «باغبان» قضیه خیلی جدی شد. معلوم شد ارباب واقعاً از درخت میترسد و ایندفعه ماجرا فرق میکند. ارباب حاضر بود هرکاری بکند تا درخت را از پیرمرد بگیرد. حالا دیگر معلوم شده بود که ارباب فقط اگر سر یک چیز بخواهد معامله بکند آن درخت است. درخت برگ برنده خانه شده بود.
پسر آخر ترسیده بود. آخر نظامی نبود و بچه ها از گرسنگی مدام شیون میکردند. ارباب خانه را محاصره کرده بود و میگفت درخت را بیندازید و تحویل دهید. پسر آخر میگفت با شاخبازی چیزی درست نمیشود و آخر همهمان از گرسنگی میمیریم. بگذارید من با ارباب صحبت کنم و ماجرا را فیصله دهم. میگفت من درسخوانده ام و زبان اینها را خوب میدانم. رأیش را همه پسندیدند. پیرمرد درگوش پسر گفت که به ارباب اعتماد نکند و به خدا توکل کند. پسر سری تکان داد و رفت.
پسر اما خوشحال و شادان برگشت. با کولهای از نان. زنها و بچهها که نان را دیدند هلهله کشیدند و شادی کردند. گویی سایه اندوه خانه را ترک کرده بود و نور شادی بر همه جا پاشیده بود. زنها و بچه ها که به هم تبریک میگفتند پیرمرد از پسر پرسید که شادی و نان از چیست؟